گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد سيزدهم
.آغاز سال صدم‌




بيان خروج و قيام شوذب خارجي‌

در آن سال شوذب قيام و خروج نمود. نام او بسطام و از بني يشكر بود. در جوخي زيست مي‌كرد كه هشتاد مرد قيام كرد.
عمر بن عبد العزيز بعامل خود در كوفه كه عبد الحميد باشد نوشت: هرگز آنها را نيازارد و تحريك نكند مگر اينكه خوني بريزند يا مرتكب فتنه و فساد شوند.
اگر در مملكت آغاز فساد كنند مردي سخت‌گير با عزم و تدبير براي سركوبي آنها بفرستد و عده‌اي جنگجو همراه او روانه كند.
عبد الحميد هم محمد بن جرير بن عبد اللّه بجلي را با دو هزار سپاهي فرستاد و باو دستور داد كه بدستور عمر عمل كند. عمر هم يك نامه براي بسطام نوشت و از او علت قيام (و تمرد) را پرسيد. در آن هنگام كه نامه رسيد محمد بن جرير با عده خود رسيد ولي بموجب نامه و دستور عمر بهيچ كاري اقدام و مبادرت نكرد.
مضمون نامه عمر اين بود: شنيده‌ام كه تو براي خدا و رسول قيام و (بر دشمنان آنها) غضب كردي. بدان كه تو در اين كار از من احق و اولي نمي‌باشي. بيا نزد من تا بحث و مناظره كنيم، اگر حق با ما و در دست ما باشد تو با ما همراهي خواهي كرد كه مردم همه همراهند و تو يكي از آنها باشي و اگر حق با تو باشد ما مطالعه خواهيم كرد (كه چه بايد بكنيم).
بسطام بعمر پاسخ داد كه تو انصاف داري من هم دو مرد نزد تو فرستاده‌ام كه با آنها بحث و مناظره كني. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌13 245 بيان خروج و قيام شوذب خارجي ..... ص : 245
اي مناظره هم مردي بنام عاصم كه حبشي و غلام ابو شيبان بود با مرد ديگري فرستاد كه از بني يشكر بود. هر دو بر عمر در محل «خناصره» وارد شدند. عمر از آن دو نماينده پرسيد: علت قيام و خروج شما چيست؟ و از ما چه ديده‌ايد كه بر ما خشمگين
ص: 246
شده‌ايد؟ عاصم گفت: ما بر رفتار تو اعتراضي نداريم زيرا تو عدل و احسان را رعايت مي‌كني، ولي بايد بما بگويي آيا اين كار (خلافت) كه بتو سپرده شده است با رغبت و ميل و مشورت مردم بوده يا تو بر آنها خواه و ناخواه مسلط شدي؟ عمر گفت: من از مردم خلافت را درخواست نكرده و بر آنها هم با قوه مسلط و غالب نشده‌ام. قبل از من كسي بوده كه اين كار را بدست من سپرد و من اين كار را اداره كردم و كسي هم اكراه نداشت و تمرد نكرد جز شما- شما هم معتقد هستيد هر كه عدالت و انصاف را بكار برد او احق و اولي خواهد بود. بگذاريد من همان مرد دادگر باشم. اگر ديديد كه من با حق مخالفت كردم يا از عدالت منحرف شدم شما مرا ترك كنيد.
من حق نخواهم داشت كه بر شما حكومت كنم. آن دو نماينده گفتند: ميان ما و تو يك چيز هست. گفت آن چيست؟ هر دو گفتند: ما مي‌بينيم كه تو بر خلاف رفتار افراد خاندان خود عمل كردي و كارهاي گذشته را مظالم ناميدي. اگر تو هدايت شده باشي و آنها گمراه بودند بايد آنها را لعن و از آنها تبري و كناره گيري كني.
عمر گفت: من اين را دانستم كه شما براي دنيا داري قيام و خروج نكرده‌ايد.
شما فقط براي آخرت قيام كرده‌ايد. خداوند پيغمبر خود را براي لعن و نفرين نفرستاده (بلكه براي رحمت فرستاده است). ابراهيم گويد (در قرآن): فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي وَ مَنْ عَصانِي فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَحِيمٌ هر كه مرا متابعت كند از من خواهد بود و هر كه معصيت كند كه تو (اي خداوند) بخشنده و مهربان هستي. باز خداوند عز و جل مي‌فرمايد: أُولئِكَ الَّذِينَ هَدَي اللَّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ آنان هستند كه خداوند آنها را هدايت كرده تو هم از هدايت آنها پيروي كن. من هم كارهاي آنها را مظالم ناميده‌ام همين ناسزا براي آنها كافي مي‌باشد (كه ستمگر باشند) اين بدنامي و ننگ و نقص در حق آنها بس باشد. لعن گناهكاران يك فرض واجب نيست كه از آن گزير نباشد. اگر شما بگوييد كه لعن آنها واجب است بمن بگوييد كي شما فرعون را لعن كرديد؟ (هر دو نماينده) گفتند: ما بخاطر نداريم كه او را لعن كرده باشيم. گفت: جائي كه شما فرعون را لعن نكرده باشيد كه بدترين
ص: 247
و پليدترين خلق خدا باشد چگونه من او را ترك و ديگري را كه گناه او كمتر است لعن كنم. من چنين فراغتي (در ترك فرعون) ندارم كه افراد خاندان خود را كه همه نماز ميخواندند و روزه ميگرفتند لعن كنم. نماينده (خوارج) گفت:
آيا آنها بسبب ظلم كافر نبودند؟ گفت: نه. پيغمبر مردم را بايمان دعوت كرد.
هر كه ايمان مي‌آورد و بشريعت او عمل مي‌كرد ايمان (اسلام) او پذيرفته مي‌شد و اگر كار بد مي‌كرد او را حد مي‌زدند. آن نماينده خارجي گفت: (يكي از دو نماينده كه معلوم نيست كدام يك بود) پيغمبر مردم را بتوحيد خداوند و اقرار بآنچه (بر پيغمبر) نازل كرده دعوت نمود. عمر گفت: هيچ يك از آنها (بني اميه) نميگفت كه من بسنت پيغمبر عمل نمي‌كنم ولي آنها بخود ظلم كردند و با علم باينكه كارهاي آنها نارواست تن بآن كارها دادند كه بدبختي دامن آنها را گرفت. عاصم (يكي از دو نماينده) گفت: پس تو از كار آنها تبري و حكم آنها را نقض كن. عمر گفت:
بمن بگو آيا ابو بكر و عمر بر حق نبودند؟ گفتند: (فرد يا هر دو) آري بر حق بودند. گفت: آيا (هر دو) مي‌دانيد كه ابو بكر در جنگ مرتدين خون آنها را ريخت و زن و فرزند آنها را اسير كرد و اموال آنها را ربود؟ هر دو گفتند: آري.
گفت: آيا مي‌دانيد كه عمر اسراء را بقبايل خود برگردانيد و آزاد نمود (عمل ابو بكر را نقض كرد) و فديه دريافت كرد؟ گفتند: آري. گفت: آيا عمر (در آن كار) از ابو بكر تبري جست؟ (كه من از كار خانواده خود تبري جويم) گفتند:
نه. گفت: آيا شما از يكي از آن (ابو بكر و عمر كه اعمال آنها متناقض بود) تبري مي‌كنيد؟ گفتند: نه. گفت: بمن بگوييد: اهل نهروان كه سلف شما بودند آيا دو دسته نبودند كه يك دسته آنها از كوفه قيام و خروج كرده و خون كسي نريخته و مال كسي را نبرده و بكسي آزاري نرسانيده با گروهي كه از بصره خارج شده كه (در عرض راه) عبد الله بن جناب (يار پيغمبر) و زن او را كه باردار بود كشتند. گفتند مي‌دانيم. گفت: آيا يكي از آن دو دسته (بي‌گناه و گناهكار) از ديگري تبري جستند و كسي كه مرتكب قتل و خونريزي نشده بود از قاتل تبري جست
ص: 248
و خود را بي‌طرف دانست؟ (علي قبل از قتل آنها تسليم قاتل را خواست و آنها همه با قاتلين هم عقيده بوده از تسليم مرتكبين قتل خودداري نمودند) گفتند: نه (يعني يك گروه از گروه ديگر كه مجرم بوده تبري نجستند). گفت: اكنون شما از يكي از آن دو گروه تبري مي‌كنيد؟ گفتند: نه. گفت آيا مي‌توانيد از ابو بكر و عمر يا اهل بصره (خوارج بصره كه مرتكب قتل شده بودند) يا اهل كوفه تبري كنيد و حال اينكه تناقض اعمال آنها را دانستيد و بر اختلاف آنها واقف شديد؟ چگونه من از خانواده خود تبري جويم و حال اينكه دين من و آنها يكيست؟ از خدا بترسيد. شما نادان هستيد. شما از مردم هر چه را كه پيغمبر نپذيرفته و نپسنديده مي‌پسنديد و هر چه را پيغمبر خواسته و قبول كرده رد مي‌كنيد. شما كسي را پناه ميدهيد كه پيغمبر پناه نمي‌داد و كسي را مي‌ترسانيد كه پيغمبر امان داده بود، شما هر كه لا اله الا اللّه و محمد رسول اللّه بگويد مرعوب مي‌كنيد و حال اينكه پيغمبر گوينده اين كلمه را امان و پناه داده بود. خون او ريخته نمي‌شد مال او محفوظ بود شما گوينده اين كلمه را مي‌كشيد در حاليكه سايرين با هر دين و آئيني نزد شما امان دارند كه خون و مال آنها را حرام مي‌دانيد. مرد يشكري (يكي از دو نماينده) گفت: آيا اگر مردي بر قومي ولايت (خلافت) داشته و در اموال آنها عدالت كرده باشد و بعد آن ولايت را بديگري كه مقبول عامه نباشد بسپارد آيا او به وظيفه خود عمل كرده و حق خداوند را ادا نموده است و آيا او (از عذاب و عقاب) مصون خواهد بود؟ عمر گفت: نه. گفت:
آيا تو بعد از خود اين كار را بيزيد (بن عبد الملك) خواهي سپرد در حاليكه تو مي‌داني كه او حق را رعايت نخواهد كرد؟ گفت: او را ديگري باين كار (ولايت‌عهد) منصوب نموده (كه سليمان باشد). گفت: آيا كار او را موافق حق مي‌داني و ولايت او بر حق است؟ عمر سخت گريست و گفت: سه روز بمن مهلت دهيد؟ آن دو نماينده رفتند و سه روز بعد نزد او برگشتند. عاصم گفت: من گواهي مي‌دهم كه تو بر حق هستي. عمر از آن مرد يشكري پرسيد تو چه عقيده داري؟ آن مرد گفت: آنچه را كه تو گفتي و شرح دادي بسيار خوب است ولي من نمي‌توانم براي مسلمين تكليف معين كنم. من
ص: 249
مي‌روم تا عقايد ترا مطرح كنم و حجت و برهان ترا شرح دهم آنگاه ببينم آنها چه خواهند كرد. عاصم (يكي از دو نماينده) نزد عمر ماند (از عقيده خوارج دست كشيد). عمر هم براي او ماهانه معين كرد ولي او پس از پانزده روز درگذشت.
عمر هميشه ميگفت: كار يزيد (بن عبد الملك كه ولايت‌عهد او باشد) مرا هلاك كرد. من درباره او محكوم شده‌ام. استغفر اللّه بني اميه هم ترسيدند كه خلافت را از آنها سلب كند و هر مالي را كه اندوخته‌اند از آنها پس بگيرد و يزيد را از ولايت‌عهد خلع نمايد. كسي را وادار كردند كه بعمر زهر دهد. او پس از سه روز درگذشت.
محمد بن جرير هم در قبال خوارج لشكر زده بود هيچ يك از طرفين تجاوز نمي‌كردند. هر دو منتظر برگشتن نمايندگان بودند. عمر بن عبد العزيز وفات يافت و طرفين بدان حال مانده بودند.

بيان گرفتاري يزيد بن مهلب و امارت جراح در خراسان‌

گفته شده است: در آن سال عمر بن عبد العزيز، بعدي بن ارطاة نوشت كه يزيد ابن مهلب را گرفته با بند نزد او روانه كند. عمر باو نوشته بود كه براي خود در خراسان جانشين معين كند و خود نزد عمر بيايد. او هم فرزند خود مخلد را بامارت خراسان منصوب كرد و از خراسان خارج و بواسط وارد شد، بعد از آن سوار كشتي شد و راه بصره را گرفت. عدي بن ارطاة هم موسي بن وجيه حميري را بدنبال او فرستاد نزديك پل رود معقل باو رسيد. او را گرفت و بند كرد و نزد عمر بن عبد العزيز فرستاد. عمر او را نزد خود خواند. او بر يزيد و خاندان مهلب خشمگين بود. آنها را امراء متكبر خودپسند و ستمگر مي‌دانست. يزيد (بن مهلب) هم بدخواه عمر بود او را مردي رياكار مي‌دانست چون عمر بخلافت رسيد يزيد دانست كه او مردي مزور و رياكار نيست. چون عمر يزيد را احضار كرد اموالي را كه صورت آنها را براي سليمان نوشته بود از او مطالبه نمود. يزيد گفت: من نزد سليمان داراي مقام بودم كه تو بر آن آگاه بودي هر چه نوشته بودم تظاهر بود كه مردم بعظمت (جهانگيري) او پي‌ببرند و من مي‌دانستم سليمان
ص: 250
از من مطالبه نخواهد كرد. گفت: من چاره‌اي براي تعقيب تو جز بازداشت ندارم از خدا بترس و مال مسلمين را كه نزد تست بپرداز كه من نمي‌توانم صرف نظر كنم.
آنگاه او را در شهر حلب در يك قلعه حبس كرد. جراح بن عبد اللّه حكمي را هم بامارت خراسان منصوب كرد. مخلد بن يزيدهم از خراسان خارج شد و در عرض راه بمردم احسان و عطا مي‌كرد و مال بسياري بخشيد تا بعمر رسيد باو گفت: اي امير المؤمنين خداوند با خلافت تو امت را مصون داشت ولي ما بوجود تو مبتلا و دچار شده‌ايم.
بدبختي ما را مپسند و ما را بدترين خلق خدا منما. براي چه اين پير سالخورده را بزندان افكندي. (پدرش يزيد). من با تو صلح مي‌كنم و هر چه بايد بدهد خود مي‌پردازم. هر چه ميخواهي بگو. عمر گفت: هرگز. مگر آنچه هر چه او تصريح كرده بپردازي. مخلد گفت: اي امير المؤمنين اگر سند داري بگو و هر چه ميخواهي بگير و گر نه هر چه يزيد گفته باور كن و بپذير. باو قسم بده كه اگر قبول نكند با او صلح كن. عمر گفت: من تمام مال را از او ميخواهم (مالي را كه در فتح گرگان و مازندران خود معين كرده و مبلغ آنرا نوشته بود كه ششصد هزار هزار بود كه شرح آن گذشت). مخلد از نزد او رفت. عمر گفت: اين مرد بهتر از پدرش مي‌باشد. بعد از چندي مخلد درگذشت عمر هم بر او نماز خواند و گفت: امروز جوانمرد عرب مرد و اين بيت را انشاد كرد:
بكوا حذيفة لم يبكوا مثله‌حتي تبيد خلائق لم تخلق يعني: بر حذيفه گريستند و بر مانند او نگريسته بودند مگر آنكه كسي بعد از او داراي مكارم اخلاقي باشد كه تا كنون پديد نيامده است.
چون يزيد از تأديه مال خودداري كرد عمر دستور داد كه او را بر شتر سوار كنند و پشمينه پلاس بپوشانند و بمحل دهلك تبعيد نمايند. او در عرض راه فرياد مي‌زد و استغاثه مي‌كرد و ميگفت: مگر من عشيره و يار و ياور ندارم كه مرا بدهلك تبعيد مي‌كنند. كسي را به دهلك تبعيد ميكنند كه فاسق يا دزد باشد. چون از مردم بدان حال گذشت سلامة بن نعيم خولاني فرياد او را شنيد. بر عمر وارد شد و گفت: اي امير المؤمنين، يزيد
ص: 251
را بزندان برگردان زيرا من از اين مي‌ترسم كه اگر تو او را بدين حال نگهداري قوم و قبيله او بشورند و او را آزاد كنند زيرا نسبت باين كار خشمناك شده‌اند. عمر او را باز بزندان برگردانيد او در آنجا ماند تا وقتي كه شنيد عمر بيمار شده است.

بيان عزل جراح و نصب عبد الرحمن بن نعيم قشيري و عبد الرحمن بن عبد اللّه‌

گفته شد: در آن سال عمر جراح بن عبد الله حكمي را از ايالت خراسان عزل و عبد الرحمن بن نعيم قشيري را بجاي او نصب نمود. جراح در ماه رمضان منفصل شد و علت انفصال او اين بود كه چون يزيد از خراسان معزول گرديد حاكم عراق حاكم جديد بگرگان فرستاد كه جهم بن زحر جعفي (حاكم وقت) او را گرفت (و بند كرد) جهم از طرف يزيد بن مهلب در گرگان حكومت داشت. (كه حاكم ديگري را نپذيرفت و گرفتار كرد). جهم (حاكم گرگان از طرف يزيد بن مهلب) هم حاكم جديد و هم ملازمين او را حبس و بند كرد و بر آنها سخت گرفت و خود جراح والي جديد خراسان را قصد كرد همينكه از گرگان خارج شد مردم شهر حاكم محبوس را آزاد كردند و حكومت او را پذيرفتند.
جراح هم بجهم گفت: اگر تو پسر عم من نبودي هرگز كار ترا (در حبس حاكم) روا نمي‌داشتم.
جهم هم گفت: اگر تو پسر عم من نبودي هرگز بتو اطمينان نمي‌كردم و با امان نزد تو نمي‌آمدم. جراح از طرف مادر با جهم منسوب بود كه هر دو زاده دو دختر حصين بن حارث بودند و از طرف پدر هر دو پسر عم يك ديگر بودند زيرا حكم و جعفه (پدران آنها) هر دو فرزند سعد العشيره بودند.
جراح باو (جهم) گفت: تو با امر امام (خليفه) خود مخالفت (و تمرد) كردي (در بازداشت حاكم) اكنون بيا و براي جنگ و غزا آماده باش و برو شايد
ص: 252
كار تو نزد او (خليفه) اصلاح شود (بخشيده شوي). او ختل را قصد كرد و غنايم بسياري بدست آورد و برگشت.
جراح هيأتي بعنوان نماينده نزد عمر فرستاد. دو مرد از عرب و يك مرد از موالي (غير عرب) بود كه كنيه آن مرد ابو الصيه بود. دو نماينده عرب نزد عمر سخن گفتند و نماينده موالي (عجم) خاموش نشسته بود. عمر از او پرسيد: مگر تو نماينده نيستي؟ گفت: هستم. گفت: پس چرا چيزي نميگوئي؟ مانع گفتن تو چيست؟ گفت: اي امير المؤمنين بيست هزار تن از موالي بدون جيره و مواجب بجنگ و غزا مي‌پردازند كه بآنها چيزي داده نمي‌شود. باندازه همان عده هم مردمي اسلام آورده‌اند كه باز جزيه (خارج از دين) از آنها گرفته مي‌شود.
امير ما هم يك مرد متعصب سخت‌گير است كه بر منبر علنا ميگويد: من سبكبار بودم كه نزد شما آمدم اكنون متعصب و قوم‌پرست هستم. بخدا سوگند يك فرد از قوم من براي من بهتر از صد مرد ديگر است. او يكي از شمشيرهاي حجاج بشمار مي‌آيد كه هميشه با ستم رفتار مي‌كند.
عمر گفت: نماينده مانند تو شايسته است كه بنمايندگي فرستاده شود.
عمر بجراح نوشت: هر كه رو بقبله نماز بگذارد از تأديه جزيه و خراج معاف شود. مردم باسلام گرويدند و شتاب كردند. بجراح گفته شد: مردم بقبول اسلام تسريع كرده هجوم آورده‌اند تا از بار جزيه رها شوند. خوب است آنها را امتحان كني كه آيا ختنه شده‌اند يا نه؟ جراح بعمر نوشت كه (بايد امتحان كرد) عمر باو پاسخ داد: خداوند محمد را براي دعوت فرستاد نه براي ختنه. آنگاه گفت: مردي براي من حاضر كنيد كه بر اوضاع خراسان آگاه باشد و راست بگويد. باو گفتند: ابو مجلز را بخوان. عمر بجراح نوشت تو نزد من بيا و ابو مجلز را همراه خود بياور. عبد الرحمن بن نعيم قشيري را هم بجانشيني خود منصوب كن كه امير جنگ خراسان باشد. جراح خطبه كرد و گفت: اي اهل خراسان من بدين سامان آمدم در حاليكه همين رخت و اسب را داشتم از شما
ص: 253
چيزي بهره من نشده است مگر زيور شمشير من. همين لباسي كه بر تن داشتم هنوز دارم و همان اسبي كه سوار بودم بر آن سوار مي‌شوم. او جز يك اسب و يك استر چيزي نداشت (در جاي ديگر گفته بود همين اسب را داشتم كه اكنون پير و بي‌تاب شده زيان بردم و سود نگرفتم). او رفت و بر عمر وارد شد. عمر از او پرسيد كي (از خراسان) خارج شدي؟ گفت: در ماه رمضان. عمر گفت: هر كه ترا خشك گفته راست گفته است. چرا نماندي كه ماه رمضان را روزه بگيري و بعد از عيد فطر بيائي؟
جراح براي عمر نوشته بود كه من بخراسان وارد شدم و قومي در آنجا ديدم كه فتنه دوست و آشوب‌گر هستند از نعمت سير شده پي فتنه ميگردند. بهترين چيز در نظر آنها اين است كه حق خداوند را پامال كنند. هيچ چيزي از تصميم آنها مانع نمي‌شود مگر شمشير و تازيانه. من اقدام باين كار (سخت گيري و فشار) را بدون اجازه تو (عمر- خليفه) روا ندانستم (اجازه تنبيه بده) عمر باو پاسخ داد:
اي فرزند مادر جراح (براي تحقير گفته مي‌شود كه خطاب بخود او باشد)، تو بيشتر از آنها فتنه‌جو و آشوب‌خواه هستي. هرگز يك مؤمن يا دين‌دار ديگري را كه هم- پيمان باشد تازيانه مزن مگر در راه خدا و حد واجب آن هم از روي حق و عدل.
از قصاص بپرهيز و بدان كه تو نزد خداوند خواهي رفت كه او بر تمام اسرار حتي گوشه چشم يا از سينه انسان آگاه است (ترا عذاب خواهد داد). در آنجا (محشر) كتابي (نامه اعمال) خواهي خواند كه گناهان بزرگ و خرد را بر تو گرفته است.
چون جراح باتفاق ابو مجلز بر عمر وارد شدند، عمر باو گفت: عبد الرحمن بن عبد الله را براي من وصف كن. او بنيكان و درست‌كاران پاداش ميدهد و دشمنان و سيه‌كاران را بكيفر مي‌رساند. او امير (لايق) است هر چه ميخواهد ميكند و ياران را بر ديگران مقدم مي‌دارد. گفت: عبد الرحمن بن نعيم چون است؟ گفت:
او آسايش خواه و در زندگاني محتاط است. گفت: من چنين مردي را بيشتر دوست دارم. آنگاه او را امير جنگ و پيشنماز نمود (دو منصب) و عبد الرحمن قشيري را هم مستوفي آن ديار كرد و باهل خراسان نوشت: من عبد الرحمن را امير جنگ
ص: 254
خراسان و عبد الرحمن بن محمد را مستوفي آن سامان نمودم. بهر دو هم نوشت و پند داد و امر بمعروف و احسان كرد. عبد الرحمن بن نعيم والي خراسان بود تا عمر وفات يافت و بعد از او هم بود تا يزيد بن مهلب كشته شد. بعد از او مسلمة ابن عبد العزيز، حارث بن حكم را بايالت منصوب كرد كه بيشتر از يك سال و نيم بدان مقام بود. (مؤلف اشتباه كرده بايد چنين باشد. مسلمه، سعد بن عبد العزيز بن حارث ابن حكم را بايالت خراسان منصوب نمود).

بيان آغاز دعوت بني العباس‌

در آن سال (صد) محمد بن علي بن عبد اللّه بن عباس، مبلغين و دعوت كنان دولت بني العباس را همه جا فرستاد. علت اين بود كه محمد در سرزمين شراة از بلوك بلقاء در كشور شام زيست ميكرد. ابو هاشم عبد اللّه بن محمد بن حنفيه (فرزند علي عليه السلام) بشام سفر كرد و نزد سليمان بن عبد الملك رفت و با محمد بن علي (عباسي) ملاقات كرد و با هم خوب زيست كردند. ابو هاشم سليمان را ملاقات كرد و نسبت باو محبت و احسان نمود و تمام حوائج او را بر آورد. بر علم و فصاحت او هم آگاه شد و بر او رشك برد و از او ترسيد (كه خلافت را بگيرد) كسي را فرستاد كه در عرض راه باو شير آميخته به زهر داد. ابو هاشم چون احساس مرگ را كرد حميمه را كه در سرزمين شراة بود قصد نمود. در آنجا محمد بن علي بود بر او وارد شد و باو خبر داد كه اين كار (خلافت) بفرزندان او خواهد رسيد و باو اسرار آن كار را آموخت. ابو هاشم بشيعيان (اتباع) خود اهل خراسان و عراق كه نزد او رفت و آمد داشتند خبر داده بود كه اين كار (خلافت و امامت) بفرزندان محمد بن علي خواهد رسيد. بآنها (شيعيان و معتقدين) دستور و امر داده بود كه او (محمد) را قصد و متابعت كنند كه بعد از او (ابو هاشم) جانشين خواهد بود. چون ابو هاشم وفات يافت آنها محمد را قصد و با او بيعت كردند. مردم را هم بمتابعت و بيعت او دعوت كردند و آنها گرويدند.
نمايندگاني را كه براي دعوت و تبليغ فرستاده بود بدين قرار بودند: ميسره
ص: 255
را بعراق فرستاد. ابو عكرمه سراج و ابو محمد الصادق و حيان عطار دائي ابراهيم ابن سلمه را بخراسان فرستاد. در آن هنگام جراح حكمي امير و والي خراسان بود.
بنمايندگان دستورداده بود كه براي خلافت خود و خانواده‌اش دعوت و تبليغ كنند.
آنها هم رفتند و هر كه را بايد ملاقات كنند ديدند و برگشتند و نامه‌هاي متابعين را بميسره دادند و ميسره نامه‌ها را براي محمد بن علي بن عبد اللّه بن عباس فرستاد.
او هم (محمد) تميمي و قحطبة بن شبيب طائي و موسي بن كعب تميمي و خالد بن ابراهيم ابو داود كه از بني شيبان بن ذهل بود و قاسم بن مجاشع تميمي و عمران بن اسماعيل و ابو النجم مولاي ابي معيط و مالك بن هيثم خزاعي و عمرو بن اعين ابو حمزه مولاي خزاعه و شبل بن طهمان ابو علي هروي مولاي بني حنيفه و عيسي بن اعين مولاي خزاعه را برگزيد كه براي دعوت و تبليغ (و اعلان خلافت بني العباس) بروند. هفتاد تن هم انتخاب كرد كه مبلغ و نماينده باشند. براي آنها هم يك برنامه نوشت كه بايد بدان عمل و رفتار كنند. محمد بن علي آن برنامه و دستور را نوشت. (حميمه) بضم حاء بي‌نقطه (شراة) با شين نقطه دار.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال عمر بن عبد العزيز دستور داد كه اهالي «طرنده» كوچ كنند و در «مالطيه» (مالت) اقامت نمايند. «طرنده» ميان كشور روم واقع شده كه ما بين آن و مالطيه سه منزل راه است (سه روز). عبد اللّه بن عبد الملك مسلمين را در آن محل سكني داده بود كه در سنه هشتاد و سه آن محل را گشود. در آن زمان مالطيه ويران و خالي از سكنه بود سپاهيان آن محل (طرنده) را براي استراحت برگزيده بودند در آنجا مدتي زيست مي‌كردند و پس از آنكه برف نازل شود از آن محل بوطن خود برميگشتند. آنها بدان حال (رحل و اقامت) بودند تا زمان خلافت عمر بن عبد العزيز رسيد او دستور داد كه همه بمالطيه مهاجرت و در آنجا اقامت كنند. «طرنده» را از سكنه تهي نمودند و رفتند زيرا نسبت بمسلمين نگران بود. طرنده را ويران
ص: 256
كرد. حكومت مالطيه را بجعونة بن حارث يكي از فرزندان عامر بن صعصعه سپرد.
در آن سال عمر بن عبد العزيز بشهرياران سند نامه نوشت و آنها را باسلام دعوت نمود كه اگر اسلام را قبول كنند آنها را بحال خود بگذارد كه در كشور خود پادشاهي كنند و با مسلمين از هر حيث يكسان باشند. آنها بر حسن سلوك او (عمر) آگاه شده بودند جيشية بن زاهر و جمعي از پادشاهان و ملوك الطوائف اسلام آوردند و نام عربي براي خود برگزيدند. در آن هنگام عمر بن عبد العزيز، عمرو بن مسلم برادر قتيبه را بمرزباني آن حدود (سند) برگزيده بود. او (عمرو) بعضي از ممالك هند را قصد و غزا كرد و پيروز شد. شهرياران آن كشور (سند و هند) بحال قبول اسلام در زمان عمر ماندند همچنين ايام خلافت يزيد بن عبد الملك. در زمان خلافت هشام از اسلام برگشتند و مرتد شدند علت آن برگشتن را در آينده شرح خواهيم داد بخواست خداوند.
در آن سال عمر بن عبد العزيز وليد بن هشام را براي جنگ و غزاي «معيطي» فرستاد، همچنين عمرو بن قيس كندي را بقصد «صائفه» واداشت.
در آن سال عمر بن عبد العزيز براي حكومت جزيره عمر بن هبيره فزاري را برگزيد. ابو بكر بن محمد بن عمرو هم امير الحاج بود امراء و حكام و عمال سال قبل هم بحال خود بودند مگر امير خراسان كه عبد الرحمن بن نعيم امير جنگ و عبد الرحمن بن عبد اللّه در آخر سال مستوفي خراسان شده بودند.
در آن سال عمر بن عبد العزيز اسماعيل بن عبد اللّه مولاي بني مخزوم را بامارت افريقا برگزيد. سمح بن مالك خولاني را امير اندلس نمود. بديانت و امانت او در زمان وليد بن عبد الملك اعتقاد داشت و او را آزموده بود (عمر).
در آن سال ابو الطفيل عامر بن وائله در مكه وفات يافت او آخرين كسي بود از ياران پيغمبر كه تا آن زمان زنده مانده بود. همچنين شهر بن حوشب. گفته شده است او در صد و دوازده درگذشت. در آن سال قاسم بن فحيره همداني وفات يافت. همچنين مسلم بن لبسار فقيه گفته شده در صد و يك درگذشت.
در آن سال ابو امامه اسعد بن سهل بن حنيف كه در زمان پيغمبر متولد شده بود
ص: 257
وفات يافت. پيغمبر نام و كنيه او را بنام پدر بزرگش ابو امامه، جد مادري او، گذاشت، كه جد وي قبل از جنگ بدر درگذشت. همچنين بسر بن سعد مولاي حضرميها (نسبت بحضرموت). (بسر) بضم باء يك نقطه و سين بي‌نقطه.
همچنين عيسي بن طلحة بن عبد اللّه تيمي و محمد بن جبير بن مطعم و ربعي بن حراش كوفي (وفات يافتند) (حراش) بكسر حاء بي‌نقطه و راء بي‌نقطه. گفته شده (وفات آنها) در سنه صد و چهار بود. همچنين حنش بن عبد الله صنعاني كه از ياران و اتباع علي بود. چون علي (عليه السلام) كشته شد او بمصر رفت. او نخستين كسي بود كه مسجد جامع سر قسطه را در اندلس بنا نمود.
(حنش) با حاء بي‌نقطه و نون كه هر دو مفتوح باشد و در آخر شين نقطه دار است.

آغاز سال صد و يك‌

بيان فرار ابن مهلب‌

پيش از اين بازداشت يزيد بن مهلب را نوشته بوديم. او در زندان بود تا آنكه عمر بن عبد العزيز سخت بيمار شد. او اسباب فرار را فراهم كرد و گريخت. يزيد بن عبد الملك سخت ترسيد (خليفه بود و از عاقبت كار فرار او ترسيد.) زيرا او منسوبان او را كه آل ابو عقيل بودند آزار مي‌داد. (مقصود يزيد بن مهلب منسوبان يزيد خليفه را آزار ميداد.) ام الحجاج دختر محمد بن يوسف كه برادر زاده حجاج بود همسر يزيد بن عبد الملك بود. علت آزار (بني عقيل) اين بود كه چون سليمان بن عبد الملك بخلافت رسيد، آل ابي عقيل را (براي آزار و انتقام) بيزيد بن مهلب سپرد كه او اموال آنها را بگيرد و آزار بدهد (خانواده حجاج بودند). سليمان هم ابن مهلب را بمحل بلقاء فرستاد كه خارج دمشق و در آن گنجهاي حجاج نهفته شده بود. او آنها (خانواده حجاج) و عيال حجاج را با هر چه داشتند بدان محل منتقل كرده بود (كه يزيد با عذاب و شكنجه اموال آنها را بگيرد). يكي از افراد خاندان حجاج ام الحجاج همسر يزيد
ص: 258
ابن عبد الملك بود. گفته شده: خواهرش بود (نه خود او) يزيد بن عبد الملك (برادر خليفه) نزد فرزند مهلب رفت و براي او (آن زن) شفاعت كرد. او [؟] را نپذيرفت. يزيد بن عبد الملك در آن شفاعت بيزيد بن مهلب گفت: هر چه مقرر ميكنيد كه بايد اين زن بپردازد من خود مي‌پردازم (و آزادي او را ميخواهم). او قبول نكرد. يزيد بفرزند مهلب گفت: بخدا قسم اگر من بر سر كار قرار گيرم (و قدرتي بيابم) يك عضو از تو قطع خواهم كرد. فرزند مهلب هم باو گفت: منهم بخدا قسم اگر چنين شود ترا بصد هزار شمشيرزن دچار خواهم كرد.
يزيد بن عبد الملك صد هزار دينار عوض آن زن (همسر خود يا خواهر او) پرداخت. گفته شده بيشتر از آن مبلغ بود. چون مرض عمر بن عبد العزيز شدت يافت فرزند مهلب از يزيد بن عبد الملك ترسيد. بغلامان خود پيغام داد كه اسب و شتر حاضر كنند. بآنها هم وعده داد كه در فلان جا حاضر خواهد شد (كه براي فرار آماده باشند). آنگاه براي حاكم شهر مبلغي (رشوه) فرستاد و بنگهبانان هم داد و گفت:
امير المؤمنين سخت بيمار شده و اميد بهبود نمي‌رود و اگر يزيد بر سر كار قرار گيرد خون او را خواهد ريخت. نگهبانان او را رها كردند و او بمحل معيني كه ياران و غلامان او در انتظار بودند رفت. سوار شد و راه بصره را گرفت. بعمر بن عبد العزيز نوشت: بخدا سوگند اگر اطمينان داشتم كه تو زنده بماني هرگز از زندان خارج نمي‌شدم، ولي من از اين ترسيدم كه يزيد بخلافت برسد و مرا با بدترين وضعي بكشد. نامه او در حالي رسيد كه عمر هنوز رمقي داشت. گفت: خداوندا اگر يزيد نسبت بمسلمين بد كند تو خود او را دچار همان بدي كه خواسته است بفرما. او مرا سخت رنجانيده است. يزيد (بن مهلب) در عرض راه بر هذيل بن زفر ابن حارث گذشت. از او سخت بيمناك بود. هذيل ناگاه ديد كه يزيد بر او وارد شده شير خواست و نوشيد (مهمان او شد). هذيل را شرم آمد. دستور داد كه اسبهاي خود را حاضر كنند تا يزيد از آنها اختيار كند. همچنين چيزهاي ديگر را در معرض اختيار او گذاشت. يزيد چيزي قبول نكرد.
ص: 259
درباره دشمني يزيد بن عبد الملك با يزيد بن مهلب چيزهاي ديگري گفته شده است كه شرح آن بخواست خداوند خواهد آمد.

بيان وفات عمر بن عبد العزيز

گفته شده: عمر بن عبد العزيز در ماه رجب سنه صد و يك وفات يافت. بيست روز بيمار بود، باو گفته شد: بهترين اين است كه بيماري خود را علاج كني.- گفت:
اگر بدانم كه علاج من بسته باين است كه من پشت گوشم را لمس كنم هرگز نمي‌كردم (اگر علاج باين آساني بود من باز درد را ميپذيرفتم و صحت را بر بيماري ترجيح نمي‌دادم). من بر خداوند وارد مي‌شوم كه او بهترين مهماندار است. او خداي من است. او در محل دير سمعان درگذشت. گفته شده: در محل خناصره وفات يافت و در دير سمعان بخاك سپرده شد. مدت خلافت او دو سال و پنج ماه بود. سن او بالغ بر سي و نه سال و چند ماه بود. گفته شده: عمر او چهل سال و چند ماه بود.
كنيه او ابو حفص (كنيه عمر بن الخطاب جد مادري او) بود. او را اشجع ميناميدند.
؟ شكسته) زيرا يكي از چهارپايان پدرش او را لگد زده بود كه در آن زمان كودك با سر شكسته نزد مادرش رفت و مادرش او را بآغوش كشيد. آنگاه پدرش را ملامت كرد كه چرا براي فرزندش پرستار (لله) معين نكرده است؟- پدرش گفت: اي مادر عاصم آسوده و آرام باش خوشا بحال او اگر اشجع بني اميه باشد.
ميمون بن مهران گويد: عمر بن عبد العزيز چنين گفت: چون من وليد را بخاك سپردم، نگاه كردم روي او را سياه ديدم. اگر من بميرم روي مرا باز كن و ببين آيا سياه شده است يا نه. من هم پس از مرگ در گور روي او را باز كردم او را بهتر از ايام ناز و نعمت ديدم.
گفته شده ابن عمر ميگفت: اي كاش مي‌دانستم آنكه از فرزندان عمر (بن خطاب) باشد و در روي او علامت (زخم و سرشكستگي) پديدار است چه كسي خواهد بود كه سراسر گيتي را پر از عدل و داد خواهد كرد. مادر عمر بن عبد العزيز، ام عاصم دختر عاصم
ص: 260
ابن عمر بن [؟] عمر بن عبد العزيز بن مروان بن حكم بن ابي العاص بن اميه بود. شعرا [؟] گفتند. از جمله كثير عزه (از شيعيان) كه چنين گويد:
اقول لما اتاني [؟] مهلكه‌لا تبعدنّ قوام الحق والدين
قد غادروا في ضريح اللحد منجدلابدير سمعان قسطاس الموازين يعني: من چنين ميگويم، هنگامي كه خبر هلاك او (عمر) بمن رسيد، مردي كه قوام حق و دين بود، دور مباد. در نهانخانه گور از دير سمعان كسي را نهفتند كه او ميزان عدل بود. جرير و فرزدق و شعراء ديگر هم مرثيه‌ها گفتند.

بيان بعضي از احوال و رفتار او

گفته شده است چون عمر بخلافت نشست، بيزيد بن مهلب چنين نوشت: اما بعد، سليمان بنده‌اي از بندگان خدا بود. خداوند نعمت خلافت را باو داد و بعد جانش را گرفت.
مرا بجانشيني خود برگزيد و بعد از من يزيد بن عبد الملك خواهد بود اگر زنده بماند آنچه را كه خداوند بمن داد و سپرد و براي من مقدر فرمود آسان و سبك نيست. (بار خلافت). من اگر بخواهم مي‌توانم زنان متعدد و كنيز و مال بسيار براي خود اختيار كنم و مقدار و نوع اختيار و اندوخته من بهترين چيز و گرانبهاترين متاعي خواهد بود كه بيكي از خلفاء اختصاص يابد. ولي من از آنچه بمن رسيده يا بدان دچار شده‌ام از حساب و عقاب مي‌ترسم كه بازخواست سختي و پرسش شديدي خواهد بود. مگر آنكه خداوند عفو و رحم، كند آن هم از برخي چيزها. هر كه نزد ما زيست مي‌كند، با ما بيعت كرده است. هر كه هم نزد شماست بگو بيعت كند. چون نامه را خواند (يزيد بن مهلب) باو گفته شد تو از امراء و عمال او نخواهي بود زيرا سخن او مانند سخن گذشتگان خاندان او نيست. يزيد مردم را براي بيعت دعوت كرد و آنها بيعت كردند. مقاتل ابن حيان (سردار ايراني) روايت مي‌كند: عمر بعبد الرحمن بن نعيم نوشت: اما بعد، تو چنين رفتار كن مانند رفتار كسي كه بداند خداوندگار تبه‌كاران و مفسدان را
ص: 261
نمي‌پسندد. طفيل بن مرداس روايت مي‌كند: عمر بسليمان بن ابي السري نوشت (دستور داد): كه كاروانسراها در آن سامان (تحت حكومت او) بسازد و هر كه از مسافران مسلمان وارد شود، يك روز و يك شب از او پذيرائي كنند. چهارپايان مسلمين مسافر و وارد را هم علوفه و جا بدهند و نگهداري و تيمار كنند. اگر مسافر خسته يا بيمار باشد دو روز و دو شب او را بمهماني نگهدارند و اگر ناتوان و تهي‌دست باشد او را بشهر و خانواده‌اش برسانند. چون نامه عمر باو رسيد، اهل سمرقند باو گفتند:
قتيبه بما خيانت و خدعه كرده است و ستم روا داشته كه ما را از شهر و خانه خود بيرون رانده اكنون كه خداوند عدل و انصاف را برپا و نمايان كرده است اجازه بده كه هيئتي نماينده نزد امير المؤمنين بفرستيم. او (سليمان كه حكمران بود) اجازه داد. آنها هم عده‌اي نماينده نزد عمر فرستادند. او بسليمان نوشت كه اهالي سمرقند از ظلم و ستم قتيبه شكايت كرده‌اند كه آنها را از سامان خود بيرون رانده است. همينكه نامه من بتو برسد، دادگاهي تشكيل بده و داوري انتخاب كن كه براي داوري بنشيند و حكم دهد.
اگر قاضي حكم داد كه آنها ذي حق هستند سپاهيان عرب را از شهر اخراج كن و در لشكرگاه خارج از شهر مكان بده و اهالي سمرقند را چنانكه بودند بشهر خود برگردان، بدان حالي كه قبل از غلبه قتيبه بودند.- گفت: (راوي) سليمان قاضي را براي داوري دعوت كرد او رسيدگي نمود و حكم داد كه اعراب بايد از شهر و خانه مردم خارج شوند و بلشكرگاه خود خارج شهر بروند، آنگاه دوباره جنگ برپا شود.
اگر اعراب غلبه كردند كه شهر را با قوه و غلبه خواهند گرفت و اگر مغلوب شوند شهر براي مردم شهرنشين مانند سابق بماند. سغديان گفتند: ما بوضع كنوني راضي هستيم و جنگ نخواهيم كرد. طرفين تراضي حاصل كردند (داوري عجيب و حكم عجيب بود). داود بن سليمان جعفي گويد: عمر بعبد الحميد نوشت. اما بعد اهل كوفه دچار سختي و بلا و ستم شده‌اند. بيك بدعت گرفتار شده كه آن بدعت را حكام و عمال بدكردار و سيه‌كار پديد آورده‌اند. اساس و قوام دين عدل و احسان است.
تو خود مواظب نفس خود باش و بصلاح آن بكوش، مبادا اندك چيزي از بارهاي
ص: 262
گران گناه بنفس خود تحميل كني. هرگز از خراب و باير باج و خراج مگير صبر كن تا محل باير و ويران آباد شود آنگاه باندازه طاقت با حق و عدالت آن هم بعد از ترميم و اصلاح حال چيزي بگير. از بلاد آباد فقط خراج مقرر و معين بگير، آنهم با ارفاق و ملايمت و مدارا نسبت بمالكين زمين. از گرفتن هداياي نوروز و مهرگان و وظيفه نامه‌نگاري و قاصد يا ماليات اجاره‌نشين يا عوارض ازدواج خودداري كن و هيچ چيز مستان. (در اصل باج فتوح نوشته در طبري فيوج آمده و مسلما مورخ يا ناسخ اشتباه كرده زيرا فيوج جمع فيج است و فيج معرب پيك است كه در آن زمان بدعت ارسال پيك و نامه‌نگاري بوده است كه عمر آنرا منسوخ نمود). هر كه مسلمان شود از خراج (جزيه) معاف گردد. هرجا باشد و در هر سرزميني كه زيست كند.
(چون مسلمان شود نبايد جزيه غير مسلمان را بپردازد). امر مرا اطاعت كن كه من هر چه خدا بمن سپرده و قدرت و حكومت داده بتو واگذار كرده‌ام. باحوال ذريه (پيغمبر) نگاه كن، هر كه از آنها بخواهد بحج برود باو صد (درهم) بپرداز و در تأديه آن تعجيل كن و السلام.
عثمان بن عبد الحميد گويد: پدرم چنين گفت: (روايت و نقل كرد) فاطمه دختر عبد الملك همسر عمر كه خداوند او را بيامرزاد چنين گفت: چون عمر بيمار شد، شبي از شبهاي بيماري سخت بي‌تابي كرد و ما هم آن شب را با اضطراب زنده داشتيم.
هنگام بامداد بنده او را كه مرثد نام داشت خواندم كه نزد او بماند كه اگر كاري داشته يا چيزي بخواهد انجام دهد و بياورد. ما هم رفتيم و خوابيديم. چون آفتاب بلند شد، من بيدار شدم كسي را فرستادم كه اوضاع را تحقيق كند، او رفت و مرثد (غلام) را در خارج حجره ديد كه بخواب فرورفته بود. من باو (غلام) گفتم: چرا تو از حجره خارج شدي (و او را تنها گذاشتي)؟- گفت: او مرا اخراج كرد و گفت: من شبحي مي‌بينم كه نمي‌توان گفت انسان است يا جن. پس بيرون آمدم و اين آيه را ميخواند (عمر مي‌خواند): تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ. آن است جهان ديگر (بهشت- خانه) كه ما آنرا اختصاص داده‌ايم براي كساني كه برتري (بر ديگران- تكبر و خود پسندي) نميخواهند، عامل فسادهم
ص: 263
نمي‌باشند. عاقبت نيك هم نصيب پرهيزگاران است. گفت: (فاطمه) من بر او داخل شدم. او را در حالي ديدم كه رو بقبله كرده و جان سپرده بود.
مسلمة بن عبد الملك گويد: من براي عيادت عمر وارد شدم. جامه چركين بر تنش ديدم بهمسر او فاطمه (او خواهر مسلمه بود) گفتم: جامه امير المسلمين را بشوئيد.
- گفت. چنين كنيم. دوباره بعيادت او رفتم و جامه را بهمان گونه ديدم.- گفتم: من بشما امر نداده بودم كه جامه را بشوئيد؟- گفت: (فاطمه) بخدا قسم او غير از اين جامه رخت ديگري ندارد.
گفته شده است: مخارج روزانه او روزي دو درهم بود.
گفته شده است: عبد العزيز فرزند خود (عمر) را بمدينه فرستاده بود كه علم و ادب بياموزد. بصالح بن كيسان نوشت و از او درخواست كرد كه آموزش و پرورش او را بر عهده بگيرد. روزي عمر براي اداء فريضه نماز دير كرد. باو گفت: چه چيز ترا از نماز بازداشته است؟- گفت: مشاطه من در اصلاح موي سرم كندي كرد كه تأخير بعمل آمد. او هم براي پدرش نامه نوشت و وضع را شرح داد. پدرش نماينده فرستاد كه سرش را تراشيد.
محمد بن علي باقر (امام پنجم) فرمود: براي هر قومي وسيله نجات هست.
براي بني اميه عمر بن عبد العزيز نجات دهنده بود، او روز قيامت تنها مانند يك امت حشر خواهد شد.
مجاهد گويد: ما براي آموختن عمر نزد او رفته بوديم كه كار بر عكس شد او بما آموخت.
ميمون گويد: علماء نزد عمر شاگرد بودند. از عمر پرسيده شد آغاز پارسائي تو چه بود (كي تو پرهيزگار شدي)؟- پاسخ داد: من از وقتي كه دانستم دروغ موجب زيان گوينده است از دروغگوئي پرهيز كردم. روزي خواستم غلام خود را بزنم. بمن گفت: از شبي كه بامدادش رستاخيز باشد بپرهيز (كه در زدن من بكيفر روز قيامت دوچار خواهي شد).
ص: 264
رياح بن عبيده گويد: عمر بن عبد العزيز در حالي خارج شد كه يك سالخورده بر دست او تكيه داده بود. چون كار خود را انجام داد و بمحل خود برگشت، باو گفتم:
خداوند امير را نيك بدارد. آن پيري كه بر دست تو تكيه داده بود كه بود؟- گفت: آيا تو او را ديدي؟- گفتم: آري. گفت: او برادرم خضر بود. (افسانه غير قابل تصديق و مقصود خضر پيغمبر است كه افسانه حيات او معروف است). او (خضر) بمن خبر داد كه من سرپرست (خليفه) اين امت خواهم شد و من عدالت را پيشه خود خواهم نمود.
گفت: (رياح) مهتران موكب خليفه براي مطالبه و دريافت اجرت و بهاي علف نزد او رفته بودند. او دستور داد كه چهارپايان را فروختند و بهاي آنها را در بيت المال سپرد و گفت: استر ماده من براي من كافي مي‌باشد.
گفت: (همان رياح راوي) چون از دفن جنازه سليمان بن عبد الملك بازگشت، يكي از غلامان او را ماتم‌زده و محزون ديد.- گفت: (عمر) هيچ يك از امت محمد در شرق و غرب نباشد كه من (با مشاهده حال او) بدون درخواست و توقع او حاجت وي را برآورده نكنم. (بكار همه مي‌پردازم كه يكي همان غلام نا اميد باشد).
گفت: (همان راوي) چون بمقام خلافت رسيد، بزن و كنيزان خود گفت:
من بكاري مشغول شده‌ام كه مرا از رسيدن بكار زنان بازمي‌دارد. شما همه آزاد و مختار هستيد كه در اين خانه بمانيد يا مرا بدرود گوئيد. آنها گريستند و اقامت نزد او را بر مفارقت ترجيح دادند.
گفت: چون عمر بن عبد العزيز بخلافت رسيد بر منبر رفت. پس از حمد و سپاس كه نخستين خطبه او بود گفت: «ايها الناس هر كه بخواهد با ما همكاري و ياري كند بايد پنج شرط بكار بندد. اول اين است حاجت كسي را از ما بخواهد كه صاحب آن حاجت خود قادر بدرخواست نباشد. دوم ما را بر انجام كار نيك ياري كند. سيم ما را براه صلاح و خير هدايت كند. چهارم غيبت هيچ كس را نزد ما نكند. پنجم بكاري كه باو مربوط نباشد مداخله نكند». بر اثر آن بيان شعراء و خطباء پراكنده شدند (زيرا از او نا اميد شدند).
فقهاء و پرهيزگاران نزد او ماندند و گفتند: ما نمي‌توانيم از اين مرد جدا شويم مگر
ص: 265
اينكه كردار او مخالف گفتارش باشد. گفت: (راوي) چون بخلافت رسيد قريش و اعيان مردم را احضار كرد و گفت: فدك ملك پيغمبر بود و پيغمبر بخواست خدا در آن تصرف مي‌كرد. ابو بكر نيز چنين كرد همچنين عمر در آن تصرف مي‌كرد تا آنكه آنرا بمروان (جد عمر بن عبد العزيز) بخشيد. فدك هم بمن رسيد (بارث) و حال اينكه ملك و مال من نبود (در آن حق نداشتم). من شما را (قريش و اعيان قوم را) گواه ميگيرم كه آنرا بحال خود در زمان پيغمبر برميگردانم. (فدك را بخاندان پيغمبر اولاد فاطمه برگردانيد). گفت: (راوي) كمر ستمگران شكست و از ظلم و بهره آن نا اميد شدند.
گفت: (راوي) عمر بغلام خود مزاحم گفت: خانواده من بمن ملكي دادند كه حق من نيست. آنها هم حق نداشتند كه آن ملك را بمن بدهند، من تصميم گرفته‌ام كه آن را بمالكان حقيقي خود برگردانم. گفت: (راوي) من باو گفتم: تو براي فرزندان خود چه خواهي گذاشت؟ اشك او روان شد و گفت: من آنها را بخدا واگذار مي‌كنم.
گفت: (راوي) او نسبت بفرزندان خود مانند ساير مردم (بدون امتياز) رفتار مي‌كرد.
مزاحم از نزد او پيش عبد الملك بن عمر رفت و گفت: امير المؤمنين تصميم گرفته كه چنين كند (فدك را برگرداند). اين كار بزيان شما خواهد بود، من هم او را از اين كار بازداشتم و منع كردم تو چه عقيده‌اي داري؟- عبد الملك گفت: تو وزير و مستشار بدي هستي كه بخليفه خيانت مي‌كني. عبد الملك همان ساعت برخاست و نزد پدر رفت و گفت: مزاحم چنين گفت و چنان تو چه ميخواهي بكني و چه عقيده داري؟ گفت:
(عمر) من ميخواهم همين امشب اين كار را انجام دهم.- گفت (فرزندش): تسريع كن پيش از اينكه حادثه‌اي رخ دهد و ترا از انجام آن بازدارد يا دلت راه ندهد. عمر هر دو دست خود را بالا برد و گفت: خدا را سپاس كه از نسل من كسي را پديد آورد كه مرا در دينداري ياري كند.
پس از آن همان ساعت برخاست و آن را (فدك را) برگردانيد (بخاندان پيغمبر).
گفت: (راوي) چون عمر بخلافت نشست، هر چه خانواده او در دست داشتند از آنها
ص: 266
گرفت و به بيت المال سپرد و آن را مظالم ناميد. بني اميه از آن كار و رفتار رنجيدند و ترسيدند و نزد عمه او فاطمه دختر مروان رفتند. او هم نزد برادرزاده خود رفت و گفت:
اي امير المؤمنين تو سخن را آغاز كن. عمر گفت: خداوند پيغمبر خود را براي رحمت و نوازش بعثت كرد نه براي آزار و عذاب. او را براي عموم مردم فرستاد.
سپس خداوند او را نزد خود برد (وفات يافت). پيغمبر هم براي مردم يك نهر آب گذاشت كه همه در بهره‌برداري از آن يكسان هستند. (مردم در همه چيز متساوي هستند). ابو بكر بخلافت رسيد و آن نهر را بحال خود گذاشت. عمر هم بعد از او رفتار هر دو را پي كرد آن روز باز بحال خود بود (كه همه يكسان از آن سيراب ميشدند) تا آنكه يزيد (بن معاويه) و مروان و عبد الملك و دو فرزندش وليد و سليمان از آن بهره‌مند شدند و كار بمن رسيد كه آن نهر خشك و بي‌آب شد. واردين را سيراب نمي‌كرد.
من مي‌كوشم كه آن را بحال نخستين برگردانم كه همه مردم از آن بهره‌مند و خرسند شوند. (او نخواست تصريح كند كه آنها ظلم كردند و مانع استفاده عموم شدند و تمام فوايد را بخود اختصاص دادند). او گفت: (فاطمه عمه عمر) بس باشد. من فقط ميخواستم سخن ترا بشنوم. چون عقيده و كلام تو اين است من هرگز چيزي نخواهم گفت. آنگاه نزد آنها (بني اميه) برگشت و سخن و عقيده او را ابلاغ نمود. گفته شده است: او بعمر گفت: بني اميه چنين گويند و چنان. چون او پاسخ داد، باو گفت: آنها از تو بيمناكند مبادا روزي بحساب آنها برسي. عمر از گفته او رنجيد و خشمگين گرديد و گفت: آيا من از آنها مي‌ترسم؟ من از هيچ چيز بيم ندارم جز از روز حساب.
او (عمه) برگشت و بآنها خبر داد و گفت: شما اين كار را بخود روا داشتيد، زيرا از نسل عمر بن الخطاب زن گرفتيد و آن زن كسي را براي شما زائيد كه بجد خود شباهت دارد.
گفت (راوي سابق الذكر): سفيان ثوري (از بزرگترين راويان و محققان) گويد: خلفاء پنج تن بودند. ابو بكر و عمر و عثمان و علي و عمر بن عبد العزيز غير از آنها هر كه بخلافت رسيد، غاصب و مدعي بود.
ص: 267
گفت: شافعي (رئيس مذهب) مانند گفته او را وارد كرده است.
او (عمر بن عبد العزيز) دستورها و پندهايي بعمال و امراء مي‌داد و مينوشت كه بايد بدان عمل كنند و آنها عبارت از محو بدعت و احياء سنت بود، يا دستگيري از درويشان و فقراء يا رد مظالم (هر ستمي كه شده و هر مالي كه ربوده شده يا انواع مظالم ديگر). گفت: فاطمه دختر حسين بن علي او را مي‌ستود و مي‌گفت: اگر عمر بن عبد العزيز براي ما مي‌ماند، بهيچ كس احتياج نمي‌داشتيم. فاطمه همسر او گويد:
من بر او داخل شدم، او در نمازگاه بود. او را در حالي ديدم كه اشك بر ريش و روي وي جاري بود. باو گفتم: آيا حادثه‌اي رخ داده است (كه موجب گريه باشد)؟ گفت: من كار امت محمد را بر عهده گرفته‌ام. بحال فقير گرسنه و بيمار در بدر و سپاهي دور سرگرم غزا و مظلوم و مجبور و غريب و اسير و سالخورده ناتوان و عيال‌مند تهي‌دست يا كم‌مايه و مانند آنها در سراسر مملكت نگاه كردم، و يقين دانستم كه من مسئول تفقد و نگهداري آنها ميباشم و خداوند از من بازخواست خواهد كرد و روز قيامت خداوند مرا مسئول كار آنها خواهد دانست و محمد مدافع و حامي آنها و خصم من خواهد بود. من از اين ميترسم كه حجت و برهان من در محاكمه آنها مؤثر نباشد، بدين سبب بحال خود گريستم.
گفته شد: چون فرزندش عبد الملك بيمار شد، كه با همان بيماري درگذشت.
و او با پدرش در اجراي عدل بهترين يار و مددگار بود، پدرش بعيادت او رفت و پرسيد:
اي فرزند در چه حالي هستي؟ (نسبت باعمال خود چه مي‌بيني؟)- گفت: من خود را حق‌پرست (و پاك و بي‌گناه) مي‌بينم- گفت: اي فرزند من كارهاي ترا بحساب خود (در ميزان عمل) محسوب مي‌دارم. براي من بهتر از اين است كه تو كارهاي مرا بحساب خود محسوب بداري (گناه ترا بر عهده بگيرم بهتر از اين است كه تو گناه مرا تقبل كني كه من مسبب آن هستم). او گفت: اي پدر هر چه تو دوست داري براي من بهتر است از آنچه من دوست مي‌دارم. او در همان مرض درگذشت. من او هفده سال بود.
ص: 268
گفته شده است: عبد الملك بپدر خود عمر گفت: اي امير المؤمنين تو اگر نزد خداي خود بروي و از تو بازخواست كند چنانكه حقي را زنده نداشته و باطلي را نابود نكرده باشي، بخدا چه خواهي گفت؟- گفت: اي فرزند پدران و اجداد تو مردم را از حق بازگردانيدند عاقبت اين كار بدست من افتاد، هر چه خوب بود از بين رفت و هر چه بد بود بمن روي آورد.
آيا بهتر اين نيست كه هر روز كه آفتاب طلوع كند من با طلوع آفتاب يك بدعت را از بين ببرم و يك سنت را زنده بدارم و يك حق را برقرار كنم و يك باطل را از ميان بردارم تا آنكه مرگ من فرا رسد كه من بدين حال خواهم بود.
باز هم فرزندش باو گفت: اي امير المؤمنين مطيع خداوند باش و لو اينكه قضا و قدر بر من و تو غالب شود.- گفت: اي فرزند اگر من بكار نيك شتاب كنم مردم ما را بشمشير دعوت مي‌كنند و ناگزير خواهيم شد. كار خوب كه با شمشير برپا ميشود هرگز خوب نخواهد بود. اين گفته را تكرار كرد. (مقصود اگر بخواهيم حق را بر پا كنيم اهل باطل با شمشير ضد ما قيام خواهند كرد و خون ريخته مي‌شود).
گفته شده است: عمر بن عبد العزيز بعمال و حكام خود يك فرمان متحد المآل نوشت: «اما بعد، خداوند عز و جل اهل اسلام را با اسلام و ايمان گرامي داشته و شرف داده و دشمنان آنها را خوار و زبون نموده است. امت اسلام را بهترين امتي قرار داد كه ميان مردم سر در آورده است. هرگز غير مسلمان را بر مسلمين مسلط مكن و كار مسلمين را بديگران مسپار. باج و خراج را بعهده غير مسلمان مگذار كه بر مسلمين چيره شود. دست و زبان دراز كند، مبادا خوار شوند كه خداوند آنها را گرامي داشته است.
مبادا بعد از اينكه خداوند تعالي آنها را عزيز و كريم نموده تو آنها را زيردست و دچار ذلت و بدخواهي كني! زيرا از خيانت و دشمني آنها ايمن نخواهند بود.
خداوند عز و جل مي‌فرمايد: لا تَتَّخِذُوا بِطانَةً مِنْ دُونِكُمْ لا يَأْلُونَكُمْ خَبالًا وَدُّوا ما عَنِتُّمْ و لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ النَّصاري أَوْلِياءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ. يعني: از ديگران تكيه‌گاه مگيريد كه آنها بشما سبك سري و استهزاء حواله مي‌دهند و رنج شما را مي‌خواهند. يهود و نصاري را هم دوست و نيك‌خواه خود مدانيد. آنها دوستدار و نيك خواه يك ديگرند و السلام».
ص: 269
اين بيان مختصر براي اثبات فضل و عدل او كافي مي‌باشد.
در آن سال بر حسب يك روايت محمد بن مروان و ابو صالح ذكوان وفات يافتند


بيان خلافت يزيد بن عبد الملك‌

در آن سال يزيد بن عبد الملك بن مروان كه كنيه او ابو خالد بود، بخلافت نشست. برادرش سليمان او را بعد از عمر بن عبد العزيز بولايت عهد برگزيده بود.
هنگام وفات عمر باو گفته شد: بيزيد وصيت كن و بنويس. او از بني عبد الملك ميباشد.
او چنين نوشت: «اما بعد، اي يزيد از سرنگون شدن بعد از غفلت بپرهيز، زيرا پس از افتادن لغزش تو بخشيده نخواهد شد و تو قادر نخواهي بود كه بحال اول قبل از لغزش و خطا برگردي. تو هر چه از خود مي‌گذاري (ارث) براي كساني خواهد ماند كه آنها ترا نخواهند ستود و تو (با ارتكاب ظلم) نزد كسي خواهي رفت كه عذر ترا نخواهد پذيرفت و السلام».
چون خلافت بيزيد رسيد، ابو بكر بن محمد بن عمرو بن حزم را از حكومت مدينه بركنار و عبد الرحمن بن ضحاك بن قيس فهري را بحكومت آن ديار منصوب كرد.
عبد الرحمن هم سلمة بن عبد اللّه بن عبد الاسد مخزومي را قاضي آن شهر نمود.
خواست براي ابن حزم گناه يا بهانه بتراشد، راهي پيدا نكرد؛ تا آنكه عثمان بن حيان از ابن حزم نزد يزيد بن عبد الملك شكايت كرد كه ابن حزم (هنگام امارت) او را دو دفعه حد زده است. او از خليفه درخواست انتقام و قصاص نمود. يزيد براي عبد الرحمن ابن ضحاك بدين مضمون نامه نوشت: «اما بعد، بكار ابن حزم رسيدگي كن كه بچه علتي ابن حيان را دو حد زده بود. اگر در يك گناه يا دو گناه مستوجب كيفر باشد او را تعقيب مكن و دعوي را مهمل بدان». ابن ضحاك (حاكم مدينه) ابن حزم را خواست و دو بار او را حد زد، آن هم در يك موقع و يك حال و چيزي از او نپرسيد (كه حجت باشد).
يزيد هم تمام كارهاي عمر را كه موافق ميل خود نبود از بين برد و از ننگ و گناهي
ص: 270
كه زود گريبان‌گيرش مي‌شود نترسيد. يكي از آن اعمال (ناشايسته) اين بود كه محمد بن يوسف برادر حجاج بن يوسف امير يمن بود، خراج تازه و بدعت باج گذاشت. چون عمر بن عبد العزيز خليفه شد، بعامل خود نوشت كه فقط عشر مقرر را دريافت كند يا نيم عشر (در موارد مختلفه) و از تحميلي كه محمد بن يوسف كرده بود خودداري كند و نيز گفت (و نوشت): اگر از يمن يك مشت ذرت بمن برسد، براي من بهتر و گواراتر از ابقاء اين بدعت و تحميل است.
چون يزيد بعد از عمر بخلافت رسيد، دستورداد كه آن بدعت را دوباره مقرر و جاري كنند. يزيد بعامل خود گفت (نوشت): «آن باج را از آن مردم بگير و لو تباه شوند و السلام».

بيان قتل شوذب خارجي‌

پيش از اين نوشته بوديم كه شوذب خارجي چگونه قيام و با عمر مكاتبه و نماينده اعزام نمود كه با او مناظره و بحث و استدلال كند. چون عمر وفات يافت، عبد الحميد ابن عبد الرحمن بن زيد بن خطاب (برادرزاده عمر خطاب) خواست نزد يزيد مقرب و داراي منزلت شود. او امير و والي كوفه بود. بمحمد بن جرير (فرمانده لشكري كه خارجيان را محصور كرده بود) دستور و امر داد كه او (با لشكر) بنبرد شوذب بپردازد. نام او (شوذب) بسطام بود. دو نماينده شوذب هم در آن زمان برنگشته و او از مرگ عمر خبر نداشت. چون ديدند (خوارج) محمد آماده جنگ شده است، شوذب باو پيغام داد: علت شتاب چيست و حال اينكه هنوز مدت متاركه منقضي نشده است؟.
مگر ما مقرر نكرده بوديم كه قبل از مراجعت نمايندگان بجنگ نپردازيم. محمد باو پاسخ داد كه: ما نمي‌توانيم شما را باينحال (آزاد) بگذاريم- خوارج گفتند: اين مرد باين كار مبادرت و اقدام نكرده است مگر اينكه دانسته كه آن مرد نكوكار درگذشته (مقصود عمر). قتال را آغاز كردند، عده‌اي از خوارج مجروح شدند و بسياري از اهل كوفه كشته شدند و بقيه تن بفرار و عار دادند. محمد بن جرير (فرمانده) هم در قسمت
ص: 271
خلفي زخم برداشت. گريختگان بكوفه پناه بردند، خوارج هم آنها را تا كوفه دنبال كردند و بعد بمحل سابق خود بازگشتند. شوذب هم منتظر بازگشت دو نماينده شده بود. آنها برگشتند و باو خبر مرگ عمر را دادند. يزيدهم از طرف خود تميم بن حباب را با عده دو هزار مرد فرستاد. بآنها (خوارج) پيغام داد كه من كه يزيد باشم برفتار عمر راضي نيستم. آنها هم يزيد و اتباع او را لعن و نفرين كردند و بجنگ تن دادند و اتباع او را (تميم) كشتند. عده‌اي از آنها بكوفه پناه بردند و عده‌اي نزد يزيد بازگشتند.
يزيد (براي دومين بار) نجدة بن حكم ازدي را با عده ديگر فرستاد. او را كشتند و اتباع او را منهزم نمودند. يزيد (براي بار سيم) شماج بن وداع را با دو هزار تن فرستاد. ما بين او و آنها مكاتبه و مراسله آغاز و بعد جنگ شروع شد. او را كشتند و اتباع او را منهزم نمودند. در آن جنگ عده‌اي از خوارج كشته شدند. يكي از آنها هدبه پسر عم شوذب بود.
ايوب بن خولي اشعاري در رثاء آنها سرود از جمله:
تركنا تميما في الغبار ملحّباتبكي عليه عرسه و قرائبه
و قد اسلمت قيس تميما و مالكاكما اسلم الشحّاج امس اقاربه
و اقبل من حران يحمل رايةيغالب امر اللّه و اللّه غالبه
فيا هدب للهيجا و يا هدب للندي‌و يا هدب للخصم الألد يحاربه
و يا هدب كم من ملجم قد أجبته‌و قد أسلمته للرماح جوالبه
و كان ابو شيبان خير مقاتل‌يرجّي و يخشي حربه من يحاربه
ففاز و لاقي اللّه في الخير كله‌و خذمه بالسيف في اللّه ضاربه
تزود من دنياه درعا و مغفراو عضبا حساما لم تخنه مضاربه
و اجرد محبوك السراة كأنه‌اذا انقض وافي الريش حجن مخالبه يعني: ما تميم (فرمانده دشمن) را غبار آلود كرديم (بخاك افكنديم). همسران و خويشان او بر مرگ او مي‌گريند. قيس (قبيله) تميم و مالك را تسليم كرد، (تنها گذاشتند و بكشتن دادند). چنانكه ديروز شحاج «فرمانده پيشين» را خويشان او تسليم نمودند. او از حران (محل) آمد، در حاليكه پرچم را بر افراشته بود و با خدا
ص: 272
ستيز مي‌كرد و غلبه مي‌خواست، و حال اينكه خداوند غالب است! اي هدب كارزار (هدبه مقتول پسر عم شوذب) و اي هدب كرم و سخا، و اي هدبي با دشمن سرسخت جنگ مي‌كرد! اي هدب چندين سوار لگام گير را تو جواب دادي (سرنگون كردي) آن سوار را كسانيكه او را بجنگ وادار كرده بودند بنيزه‌ها سپردند.
(بكشتن دادند). ابو شيبان بهترين جنگجو بود (يكي از دليران خوارج) بدليري او اميدوار مي‌شديم و دشمنان از جنگ او مي‌ترسيدند. او در حالي كه نزد خدا رفته بنيكي كامل رسيده و رستگار شده است. او را با شمشير پاره پاره كردند. او از دنيا جز يك زره و يك كلاه خود چيزي نربود. همچنين شمشيري كه هرگز از كار نمي‌افتاد، همچنين اسبي تندرو كه دويدنش متوازن بود. اگر ميدويد مانند عقاب تيز چنگ بنظر مي‌آمد. باز هم خوارج در محل خود پايداري كردند، تا آنكه مسلمة بن عبد الملك بكوفه رفت. اهل كوفه كه از مقاومت شوذب بستوه آمده بودند، نزد او شكايت كرده او را از بودن آنها ترسانيدند. مسلمه هم سعيد بن عمرو حرشي را كه مردي دلير بود با ده هزار مرد جنگي بقتال او فرستاد. شوذب ديد ياراي جنگ با آن عده را ندارد.
باتباع خود گفت: هر كه بخواهد شهيد شود بداند وقت شهادت رسيده و هر كه دنياپرست باشد بداند كه دنيا از دستش رفته است. آنها همه غلاف شمشيرها را شكستند و يكباره حمله كردند. سعيد و اتباع او را چند بار شكست دادند و بعقب راندند بحديكه سعيد از عاقبت فرار و عار ترسيد و يقين كرد كه رسوا خواهد شد. اتباع خود را سخت سرزنش و توبيخ كرد و گفت: اي بي‌پدران، اين عده كم كيستند و چيستند كه شما از آنها مي‌گريزيد؟ اي اهل شام يك روز مانند روزهاي دليري پيشين براي خود ذخيره كنيد. آنها هم همه يكباره سخت حمله كردند و خوارج را زير سنگ آسياي جنگ گرفتند و خرد و تباه كردند. بسطام كه شوذب باشد، با ياران خود كشته و نابود شدند.
ص: 273

بيان مرگ محمد بن مروان‌

در آن سال محمد بن مروان بن حكم برادر عبد الملك درگذشت. او امير و والي جزيره و ارمنستان و آذربايجان بود. بجنگ و غزاي روم و ارمنستان چند بار لشكر كشيد. او دلير و نيرومند بود. عبد الملك بر او رشك مي‌برد. چون عبد الملك كارها را سامان داد، آنچه در دل (از رشك) داشت ابراز كرد. محمد (ناگزير) ارمنستان را قصد كرد (كه از برادر حسود دور شود). چون با عبد الملك وداع كرد، عبد الملك علت مفارقت و جدائي او و سير و سفر را پرسيد. او چنين پاسخ داد:
و انك لا تري طردا لحركالصاق به بعض الهوان
فلو كنا بمنزلة جميعاجريت و انت مضطرب العنان يعني: تو براي طرد و دور كردن يك آزاده جز پيوستن خواري باو (خوار نمودن او) طريق ديگري پيدا نمي‌كني. اگر من و تو هر دو در يك منزلت و مقام بوديم، معلوم مي‌شد كه من چگونه تاخت مي‌كردم و تو چگونه لگام بدست مضطرب و عقب مي‌ماندي.
عبد الملك باو گفت: بتو قسم مي‌دهم كه در جاي خود بماني. بخدا سوگند از ما چيز بد نخواهي ديد. نسبت باو هم مهربان و نيكخواه شد.
نوبت بوليد رسيد. خواست او را عزل كند. مردي را طلب كرد كه جاي او را بگيرد كوشيد و مانند او كسي نيافت كه بتواند مرزدار باشد، مگر مسلمة بن عبد الملك.

بيان رسيدن يزيد بن مهلب بشهر بصره و خلع يزيد بن عبد الملك‌

گفته شد: در آن سال يزيد بن مهلب از زندان عمر بن عبد العزيز گريخت.
چنانكه شرح آن گذشت. چون عمر درگذشت و با يزيد بن عبد الملك بيعت كردند، بعبد الحميد بن عبد الرحمن و عدي بن ارطاة نوشت و بهر دو دستور داد كه از يزيد
ص: 274
بپرهيزند و احتياط را بكار برند، مبادا او شهر بصره را بگيرد. بعدي خبر فرار يزيد را داد و امر كرد كه هر كه از خاندان مهلب در بصره اقامت دارد بگيرد و بند كند.
او هم افراد خانواده مهلب را كه مفضل و حبيب و مروان فرزند مهلب ميان آنها بودند بازداشت نمود.
يزيد هم بمحل قطقطانه رسيد. عبد الحميد هم عده‌اي بفرماندهي هشام بن مساحق عامري از عامر بن لؤي براي جلوگيري يزيد فرستاد. آن عده رفت تا بمحل عذيب رسيد كه در آنجا رحل افكندند. يزيد هم بآنها نزديك شد كه از آن محل بگذرد آنها هم بجلوگيري اقدام نكردند. او گذشت و بشهر بصره رسيد. عدي بن ارطاة هم اتباع خود را جمع و گرداگرد شهر بصره خندق حفر كرد. مغيرة بن عبد اللّه بن ابي عقيل ثقفي را بفرماندهي خيل بصره بمقابله يزيد فرستاد. يزيد با اتباع خود رسيد. محمد بن مهلب برادر او با عده خود باو پيوست. خانواده و قوم و غلامان و پيوستگان گرد او تجمع نمودند. عدي (حاكم بصره) بر هر قسمتي از پنج قسمت سپاهيان بصره فرماندهي منصوب و معين نمود. مغيرة بن- زياد بن عمرو عتكي را بفرماندهي ازديان و محرز بن حمران سعدي را برياست تميم (قبيله) و مفرج بن شيبان بن مالك بن مستمع را بفرماندهي بكر و مالك بن منذر بن جارود را برياست عبد القيس و عبد الاعلي بن عبد اللّه بن عامر را بفرماندهي اهل عاليه از قريش و كنانه و ازد و بجيله و خثعم و قيس عيلان تماما و مزينه و باز اهل عاليه و اهل كوفه كه آنها را اهل كوي مدينه مي‌خواندند انتخاب و معين كرد. يزيد رسيد بر هر قبيله و هر خيلي كه مي‌گذشت (جنگ نكرده) راه او را باز مي‌كردند و كنار مي‌رفتند. يزيد بخانه خود (در بصره) رسيد و در آنجا قرار گرفت مردم هم بديدن و ملاقات او شتاب كردند. او هم بعدي پيغام داد كه برادرانم را آزاد كن و نزد من بفرست من هم با تو صلح مي‌كنم و بصره را باختيار تو مي‌گذارم و خود مي‌دانم و يزيد كه انتقام خود را از او بگيرم. عدي شرط و پيشنهاد او را نپذيرفت. حميد بن عبد الملك- ابن مهلب نزد يزيد بن عبد الملك رفت. يزيد هم خالد قسري و عمر بن يزيد حكمي را با فرمان امان نزد يزيد بن مهلب فرستاد. يزيد بن مهلب بهر كه نزد او مي‌رفت
ص: 275
سيم و زر بسيار مي‌داد. مردم باو گرويدند و گرد عدي را تهي كردند كه عدي فقط دو درهم مي‌داد و مي‌گفت: روا نباشد كه بيشتر از اين بدهم و در بيت المال تصرف و دست درازي كنم، مگر بامر يزيد بن عبد الملك. شما با همين دو درهم قناعت كنيد تا دستور او برسد. فرزدق در اين باره گفت:
اظن رجال الدرهمين تقودهم‌الي الموت آجال لهم و مصارع
و أكيسهم من قر في قعر بيته‌و ايقن ان الموت لا بد واقع يعني: گمان مي‌بردم مرداني كه دو درهم نقد دريافت مي‌كنند اجل آنها فرا رسيده و قتلگاه و مرگ آنها در انتظار است. خردمندترين آنها كسي باشد كه در درون خانه خود قرار گرفته و يقين حاصل كند كه مرگ خواهد رسيد و چاره‌يي نخواهد بود.
بني عمرو بن تميم از اتباع عدي در محل مربد قرار گرفتند.
يزيد بن مهلب براي سركوبي آنها غلام خود را كه دارس نام داشت با عده‌اي فرستاد. آنها را منهزم نمود. چون مردم گرد يزيد تجمع كردند، او لشكر كشيد و در محل جبانه بني يشكر لشكر زد آن محل در نيم راه قصر و محل يزيد واقع شده بود در آنجا قيس (قبيله) و تميم و اهل شام بجنگ او قيام كردند. اتباع يزيد بر آنها حمله كردند آنها منهزم شدند. يزيد بن مهلب هم تا نزديك قصر آنها را دنبال كرد. عدي خود شخصا بجنگ آنها كمر بست. موسي بن وجيه حميري و حارث بن مصرف اودي كه از دليران و اشراف شام و پهلوانان حجاج بود از اتباع عدي كشته شدند. عدي و بقيه ياران گريختند. برادران يزيد كه در زندان عدي بودند غوغا را شنيدند و افتادن تيرها را در قصر ديدند. عبد الملك (بن مهلب) بآنها گفت: من يقين دارم كه يزيد پيروز شده و من از اتباع عدي اعم از مضر و اهل شام بيمناكم. مي‌ترسم برسند و ما را بكشند و قبل از رسيدن و پيروزي يزيد كار ما را بسازند. بر خيزيد كه در زندان را سخت ببنديم و پشت در بار و پالانهاي شتر را بگذاريم كه نتوانند بما برسند. زندانيان هم بدستور او در را محكم بستند. مدتي نگذشت كه عبد اللّه بن دينار غلام بني عامر (با عده) رسيد.
ص: 276
او سر نگهبان عدي بود، با حرارت و كين بر در زندان حمله كرد. خود و اتباع او كوشيدند كه در را باز كنند يا بشكنند و داخل شوند، ولي نتوانستند در را بكنند يا بشكنند كه ناگاه مردم رسيدند، آنها از شكستن در و كشتن زندانيان باز ماندند.
يزيد بن مهلب رسيد و در خانه سليمان بن زياد بن ابيه كه در جنب قصر بود منزل گزيد.
نردبانها را بكار برد و جنگجويان بر بام كاخ امير فراز گشتند و قصر را فتح كردند.
عدي بن ارطاة را هم گرفتند و بزندان سپردند. باو گفت: اگر تو برادران مرا حبس نمي‌كردي من ترا بند نمي‌كردم. چون يزيد پيروز گرديد، اعيان و رؤساء بصره از قبايل تميم و قيس گريختند و بكوفه رفتند همچنين مالك بن منذر. بعضي هم راه شام را گرفتند و رفتند. مغيرة بن زياد بن عمرو عتكي هم سوي شام رهسپار شد و در عرض راه خالد قسري و عمرو بن يزيد حكمي را ديد كه باتفاق حميد بن عبد الملك ابن مهلب حامل امان يزيد بن مهلب بودند كه هر چه يزيد بخواهد آنها انجام آنرا تعهد خواهند كرد. آنها وضع بصره و يزيد را از او پرسيدند، او با آنها بدون حميد بن عبد الملك خلوت كرد و پرسيد شما دو نماينده كجا ميرويد؟- گفتند: ما حامل امان يزيد هستيم- گفت: يزيد بصره را گرفت و عده‌اي را كشت و عدي را بزندان سپرد.
بهتر اين است كه برگرديد، آنها برگشتند و حميد را هم (تحت الحفظ) با خود بردند.
حميد بآنها گفت: من شما را بخدا قسم ميدهم كه با دستوري كه بشما داده شده مخالفت مكنيد و سير خود را ادامه دهيد، كه فرزند مهلب امان را قبول خواهد كرد (مطيع خواهد شد). اين مرد (كه بشما خبر داده) او و خانواده او با ما دشمن هستند. سخن او را قبول مكنيد. آن دو نماينده از او نپذيرفتند و برگشتند. عبد الحميد بن عبد الرحمن هم در كوفه خالد بن يزيد و جمال بن زحر را بند كرد. آن دو در آن كار دستي نداشتند (بي‌گناه بودند). هر دو را بشام فرستاد كه يزيد بن عبد الملك آنها را بزندان انداخت، هر دو در زندان ماندند تا در آنجا جان سپردند.
يزيد بن عبد الملك مالي براي كوفيان فرستاد كه ميان آنها تقسيم شود و بآنها وعده افزايش آن را داد. مسلمة برادر و عباس بن وليد برادرزاده خود را با عده هفتاد
ص: 277
هزار مرد جنگي از اهل شام و اهل جزيره روانه كرد. گفته شد: هشتاد هزار بودند، سوي كوفه لشكر كشيدند، مسلمة نسبت بعباس بن وليد بدبين و بدگو بود. ميان آنها اختلاف بود. عباس باو نوشت:
الا نفسي فداك ابا سعيدو تقصر عن ملاحاتي و عذلي
فلولا ان اصلك حين ينمي‌و فرعك منتهي فرعي و اصلي
و اني ان رميتك هضت عظمي‌و نالتني اذا نالتك نبلي
لقد انكرتني انكار خوف‌يقصر منك عن شتمي و أكلي
كقول المرء عمرو في القوافي‌اريد حياته و يريد قتلي يعني: اي ابا سعيد جانم فداي تو باد. از كشاكش و ملامت كوتاه كن.
اگر اصل و ريشه تو هنگام انتساب ريشه و شاخ و برگ من نمي‌بود، من ترا هدف مي‌كردم. ولي خدنگي كه بتو اصابت مي‌كند بمن هم اصابت خواهد كرد. تو از روي بيم نسبت بمن خشمگين هستي آن بيم از دشنام يا پامال (خوردن و نابود كردن) كردنم بازت مي‌دارد. گفته آن مرد كه عمرو باشد در سرود و نظم خود بيادم آمد (كه مي‌گويد): من زنده بودن او را دوست دارم و او كشتن و مرگ مرا دوست دارد.
گفته شده: اين اشعار از عباس است و نيز گفته شده شعر او نيست بلكه او باين شعر تمثل و استشهاد نموده است.
يزيد بن عبد الملك شنيد. فرستاده‌اي فرستاد و ميان آن دو را صلح داد.
هر دو سردار بكوفه رسيدند و در محل نخيله لشكر زدند. مسلمه گفت:
اي كاش ابن مزوني (منتسب بمزون) در اين هواي سرد زحمت ما را كم مي‌كرد كه ما بدنبال او نرويم (خود سوي ما آيد). حيان نبطي كه مولاي بني شيبان بود، گفت: من ضمانت مي‌كنم (قول مي‌دهم و تعهد مي‌كنم) كه «انه لا يبره الارصه» يعني از عرصه خود خارج نمي‌شود. (چون حيان ايراني و فارسي زبان بود، حاء حطي را بلفظ هاء هوز تلفظ مي‌كرد كه يبرح را يبره گفت و عرصه را ارصه.
با لكنت زبان). عباس باو گفت: اي بي‌مادر تو بكار نبط (ايرانيان مقيم بين- النهرين يا بوميان عهد قديم غير عرب كه نبط ناميده مي‌شدند) بيشتر وارد و
ص: 278
و دانا هستي تا بكار ما. حيان باو (گستاخانه و دليرانه) گفت: خداوند روي ترا نبطي (بيگانه) كند. «انبط اللّه وجهك اسقر. اهمر ليس اليه طابئ الخلافة» يعني: اشقر (سرخ و زرد) احمر (سرخ رو) طابع (علامت و نشان) خلافت را ندارد. (لايق خلافت نيست و با تلفظ فارسي و لكنت زبان آن جمله را ادا كرد). مسلمة باو گفت: اي ابا سفيان از سخن عباس دلتنگ و خشمگين مباش. حيان گفت: او «اهمق» است. يعني احمق. (اين سخن دليل تسلط و بي‌باكي و دليري و غرور ايرانيان آن زمان است كه با تسلط عرب عزت نفس و غرور ملي را از دست نداده بودند) چون اتباع ابن مهلب شنيدند كه مسلمه و سپاه شام رسيده‌اند، سخت ترسيدند. ابن مهلب آگاه شد برخاست و خطبه نمود و گفت: من وضع لشكر را ديدم و بر بيم و رعب اتباع خود واقف شدم كه مي‌گويند: سپاه شام رسيد، مسلمه كيست و اهل شام كيانند؟ مگر آنها جز نه شمشير چيز ديگري هستند؟ هفت شمشير از آنها براي من و دو شمشير ضد من خواهد بود. مسلمه هم جز يك ملخ زرد رنگ چيز ديگري نيست. او با بر بريان و بيگانگان و پيشه‌وران و نبطيان و بزرگزادگان و اوباش و نژادهاي مختلط آمده است. آنها مانند شما دردناك (و ذي علاقه) نمي- باشند (شما براي خود مي‌جنگيد و آنها براي ديگران) شما بمدد و حمايت خداوند اميدواريد كه آنها چنين اميدي ندارند. شما دست و ساعد خود را بمن عاريه بدهيد (ياري كنيد) با همين دستها روي آنها را خواهيم زد و آنها را طرد خواهيم كرد و آنها پشت خود را بشما خواهند داد.
بصره و اطراف آن تحت قدرت و تسلط يزيد بن مهلب در آمد. عمال خود را هم باهواز و فارس و كرمان فرستاد. مدرك بن مهلب را هم بخراسان فرستاد كه عبد الرحمن بن نعيم والي آن بود. عبد الرحمن بمردم آن سامان گفت: اين مدرك است كه باين ديار مي‌آيد تا جنگ و ستيز و اختلاف را ميان شما برپا كند و حال اينكه شما آسوده و آرام هستيد. مطيع (خليفه) هم مي‌باشيد. بني تميم رفتند كه ورود او را منع كنند. ازديان مقيم خراسان هم خبر قدوم او را شنيدند دو هزار سوار برگزيدند و مدرك را در ابتداي كوير ملاقات كردند و باو گفتند: تو براي
ص: 279
ما بهترين يار هستي. برادرت قيام كرده (يزيد بن مهلب) بگذار منتظر شويم اگر او پيروز شد، ما سوي شما شتاب خواهيم كرد و مطيع خواهيم بود و شما از ديگران احق و اولي هستيد، و اگر كار دگرگون شود، تو ما را دچار رنج و مبتلا و راحت را از ما سلب خواهي كرد. چون اهل بصره بيزيد گرويدند او خطبه كرد و گفت: من بكتاب خداوند (قرآن) و سنت پيغمبر دعوت مي‌كنم. آنها را بجهاد تشويق و وادار كرد. او ادعا مي‌كرد كه جهاد با اهل شام بيشتر از جهاد با ترك و ديلم ثواب و اجر دارد. حسن بصري (فقيه بزرگ ايراني) شنيد گفت: بخدا قسم ما ترا نسبت بآنها تابع و مطيع و وفادار و خادم دانستيم (اهل شام و بني اميه كه از طرف آنها والي بود) شايسته نيست كه تو چنين كاري بكني (تمرد و جنگ)، او سخن بلند گفت و فرياد زد و نهيب داد. (مقصود حسن بصري). اتباع يزيد برخاستند و او را كشيدند و دهانش را بستند و بعد از مسجد خارج شد. نضر بن انس بن مالك بر در مسجد ايستاده بود. گفت: اي بندگان خدا شما از اين كار كه دعوت بقرآن و سنت پيغمبر باشد چه بدي مي‌بينيد؟! بخدا قسم ما عمل بكتاب خداوند و سنت پيغمبر را فقط در ايام عمر بن عبد العزيز از اين قوم ديديم.- حسن (بصري) گفت: نضر هم گواهي مي‌دهد (كه لا اقل در زمان عمر بن عبد العزيز بكتاب و سنت عمل كرده‌اند. مي‌خواست عقيده خود را تأييد كند. زيرا نضر يكي از فرزندان بزرگترين ياران پيغمبر بود).
حسن بر لشكريان گذشت. ديد آنها پرچمها را برافراشته‌اند. منتظر يزيد بودند. آنها مي‌گفتند: ما را بسنت عمرين دعوت مي‌كند (دو عمر مقصود عمر و ابو بكر كه بقاعده بلاغت تغليب است مانند قمرين براي شمس و قمر يا ابوين براي ام و اب نه اينكه عمر بن خطاب و عمر بن عبد العزيز و باز هم اگر چنين باشد نقصي نخواهد داشت). حسن گفت: يزيد ديروز گردن همين مردم را مي‌زد و سر آنها را براي بني مروان مي‌فرستاد كه خشنودي و خرسندي آنها را ميخواست. چون خشمگين شد، ني‌ها را بلند كرد و بر آنها جامه‌هاي كهنه را برافراشت (مقصود پرچمها كه براي جنگ افراشته شده بود) سپس حسن (بصري) گفت: من با آنها (بني اميه) مخالفت كرده‌ام، شما هم با آنها مخالفت
ص: 280
كنيد، آنها (لشكريان) گفتند: آري (چنين كنيم)- گفت: من به سنت عمرين (دو عمر) دعوت مي‌كنم، يكي از مواد سنت عمرين اين است كه اين مرد (يزيد) را بگيريد و بند كنيد و بزندان برگردانيد. بعضي از ياران او گفتند: انگار تو از اهل شام خشنود هستي؟- گفت: آيا من از اهل شام راضي هستم؟ خداوند آنها را زشت بدارد و نابود كند، مگر نه اين است كه آنها حرمت پيغمبر را بباد دادند و هتك حرمت رسول را روا داشتند. خانواده او را كشتند (حسين بن علي و اتباع او) سه روز قتل زادگان پيغمبر را روا داشتند بغلامان و نبطيان و بيگانگان دستور گرفتاري و بردگي بانوان دين‌دار پيغمبر را دادند كه حرمت آنها را هتك كردند، بعد از آن هم بكعبه لشكر كشيدند و خانه خدا را ويران و غارت كردند.
در پرده‌هاي كعبه آتش افروختند و خانه را سوختند، خداوند آنها را لعنت كند و بدوزخ افگند. يزيد از بصره لشكر كشيد و برادر خود مروان بن مهلب را بحكومت آن گماشت و بواسط رسيد. او با ياران خود مشورت كرده بود. برادرش حبيب و ديگران باو گفتند: عقيده ما اين است كه از اينجا بفارس برويم دره‌ها و تنگه‌ها را بگيريم و حفظ كنيم از آنجا هم بخراسان راه پيدا نموده نزديك شويم. اهالي شام از طول مدت بستوه خواهند آمد. مردم كوه‌نشين همه از تو متابعت خواهند كرد زيرا شهرها و دژها در دست تو خواهد بود. گفت: من باين راي و فكر عقيده ندارم شما ميخواهيد مرا مرغ كوه‌نشين كنيد.- حبيب گفت: عزم و تدبير كه بايد در اول قيام بكار رود از دست رفته است من بتو گفته بودم اكنون كه بصره را گرفتي بهتر اين است كه عده‌اي سوار بكوفه بفرستي زيرا در آنجا عبد الحميد حكومت مي‌كند تو با هفتاد مرد از نزديك او گذشتي و او از دستگيري تو عاجز شده بود تو تسامح كردي و اهل شام آنرا گرفتند. اغلب اهل كوفه با تو هم عقيده هستند. اگر تو والي آنها شوي ترا بر اهل شام ترجيح مي‌دهند. تو عقيده مرا بكار نبردي. من اكنون معتقد هستم كه تو خانواده خود را با يك عده سوار بجزيره روانه كني كه آنها در يكي از قلاع آن قرار گيرند و تو بعد بآنها ملحق شوي. اگر اهل شام ترا قصد كنند قبل
ص: 281
از وصول آنها سپاهيان تو در عرض جزيره آنها را مشغول و مانع از وصول خواهند شد، آنگاه تو و لشكر ديگر تو بياري آنها خواهي رفت. اهل موصل هم بمدد تو و اهل عراق و مرزداران همه يكي بعد از ديگري بياري تو خواهند رسيد و تو در يك سرزمين خرم با خواربار ارزان جنگ را با شاميان شروع و ادامه خواهي داد. عراق را هم پشت سر خواهي گذاشت و اتصال عراق را قطع خواهي كرد. گفت: من دوست ندارم كه از سپاه خود دور و جدا باشم. چون بواسط رسيد (با سپاه) مدتي در آنجا اقامت كرد. آن سال پايان يافت (بقيه خبر در تاريخ بعد ذكر خواهد شد).

بيان حوادث ديگر

در آن سال عبد الرحمن بن ضحاك بن قيس كه والي مدينه بود. امير الحاج شده بود. امير مكه هم عبد العزيز بن عبد اللّه بن خالد بن أسيد بود و عبد الحميد والي كوفه و قاضي آن شعبي بود. بصره تحت تسلط فرزند مهلب در آمده و خراسان بايالت و امارت عبد الرحمن بن نعيم. در آن سال اسماعيل بن عبد الله از ايالت آفريقا معزول و يزيد بن ابي مسلم منشي حجاج بجاي او منصوب گرديد. او در آنجا بود تا كشته شد كه بعد از اين شرح آن خواهد آمد بخواست خداوند تعالي.
در آن سال مجاهد بن جبر رحلت يافت. گفته شده در سنه سه (صد و سه) يا چهار يا صد و هفت و سن او هشتاد و سه سال بود. عمار بن جبر هم درگذشت. گفته شد ابو صالح ذكوان و عامر بن اكثمه ليثي و ابو صالح سمان. گفته شده زيات (هر دو بمعني روغن فروش) زيرا او سمن و زيت مي‌فروخت (روغن) و ابو عمر و سعيد بن اياس شيباني كه عمر او صد و بيست و هفت سال بود و با پيغمبر هم ياري نداشت (ولي در آن زمان بود) درگذشتند. در زمان خلافت عمر (بن عبد العزيز) عبيدة بن ابي لبابه ابو القاسم عامري هم وفات يافت.
ص: 282